شب...

ساخت وبلاگ
قبل خواب همیشه یک چیزی هست که دلم براش تنگ شه ، هر چی بزرگ تر میشمم دلتنگیام بیشتر میشه...

این شبا گاهی به خونه قبلیمون فکر میکنم بعد چشامو میبندم میرم تو خونمون دست میکشم رو دیواراش میرم تو راهرو که برم سمت حیاط دستمو میندازم دوره دستی فلزی همیشه خراب خونه باز میکنم حتی صدای تق باز شدنشم میشنوم پام میزارم روی پله اول میشینم همون جای همیشگی که میشستم سرم تکیه میدم به پشت سر میبینم چشمو میبندم ، و...

الان دلم تنگ شده واسه دوستای دبیرستانم واسه سارا ، ساناز،فاطمه و...و...و...

چشامو که میبندم میرم تو تابستون نود و دو تولده نوزده سالگیم تو پارک باهنر واسم یک کیک صبحانه گرفتند با از این شمع قدیمیا فووووت میکنم و چشام میبندم و....

میدونی...

فکر میکنم آدم هر چی بزرگ تر میشه دلتنگیاشم بیشتر میشه بعد آخر انقدر دلش میگیره میگیره که میمیره...

تازه اگه خوش شانس باشی مرگ طبیعی بمیری و زندگی نکشتت...

راستی...

"" دوستان من کجا هستند؟

روزهاشان پرتقالی باد...  ""

سهراب

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 129 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 23:09