چشم دارن،دارن منو نگاه میکنن، دارن مهسا نگاه میکنن که با طنابش بازی میکنه مهسا میبینن که داره لی لی بازی میکنه ، مهسا که داره میره مدرسه ، مهسا که با دوستش تو حیاط دارن حرف میزنن ، با سهیلا دارن اون ستاره پر نوره نشون میدن انتخابش میکنن واسه خودشون...تک تک سنگات مهسا میبینه? مگه نه?
منو روزام منو شبام منو روزایی که تو حیاط راه رفتم منو روزایی که سانتی متر به سانتی متر قد کشیدم ۷ سالم بود الا ۲۳ سالمه تو ام مثه من ميدوني ١٦ سال كم نيست مگه نه?
اصن از وقتی میخوایم بریم حس میکنم سواد داری ، داری مینویسی
میگی شبایی که تو حیاط خوابیدیم شبایی که تو حیاط با دوچرخه چرخیدم میگی از اون درخت آلبالو بزرگه که خشک شدو کندیمش میگی جوجه رنگی خریدیم بزرگ کردیم میگی از مریم از مامان از بابا از رزا...میگی رزا دیگه راه نمیره میگی رو ویلچره...و داستان تموم میشه....
و ما میریم....
چه حس بدی دارم :(
تاريخ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۶سـاعت 23:16 نويسنده تمشک بانو| |
دوستام...دوستام...دوستام......برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 135