درد...

ساخت وبلاگ
آذر پارسال ۶ تا دندون با هم و بدون کوچکترین بی حسی ترمیم کردم وقتی پاشدم دکتر همش بهم میگفت خانم مقیمی صبور ، میگفت تو یکی از بهترین مریضام بودی نه دهنتو بستی _ نه صدات در اومد  ، من ؟میدونی تو دلم چی گفتم؟

گفتم من سخت تر از ایناشو تجربه کرده ، میدونی سخت ترش سال نود و سه بود که بابام اصلا پول نداشت شاید شیش ماه بود یکی از دندونای جلو فک پایینم درد میکرد و خراب شده بود اما تحمل میکردم کم کم رسید به جایی که کل فکم درد میکرد اما تحمل میکردم شبا خوابم نمیبرد جای بخاری میشستم دستمال میزاشتم روش یادمه چند بار از دردش تو دانشگاه دیوونه شدم اما...اما تحمل میکردم بدونه هیچ چونو چرایی و دلیلی تحمل میکردم... 

خرداد سال بعدش مریم برام دفترچه گرفت و رفتم دندونم و درست کنم و هیچی درد نداشتم ، هیچی ...

میدونی بعضی دردا ازت یک بی حسی میسازه تو ذهنت که بعدا هی به خودت تزریقش کنی و بگی ...

من سخت تر ازایناشو گذروندم...خیلی سخت تر...و اصلا درد نداشته باشی...

پینوشت: نیلو و افشین .

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 142 تاريخ : جمعه 7 دی 1397 ساعت: 16:22