دوستام...دوستام...دوستام...

ساخت وبلاگ

آخه چجوری ممکنه این همه بشر نسل به نسل زندگی کرده باشه و به سرش نزده باشه این بازی کثیف تموم کنه خب اوکی تو خودت هستی سعی میکنی لذت ببری ادامه ولی چرا یکی دیگه باید بیاری؟؟ چجوری چجوری این همه سال بشر بهش فکر نکرده چجوری این پوچ بی انتها ادامه داده ؟
کاش تو کله این بشر بودم ببینم چی تو سرش میگذره :|

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 15:19

وقتی ۱۹ سالم‌بود شاید انرژی اینو داشتم پولامو‌جمع کنم‌ مثبت یا بلند مدت فکر کنم ولی الان اصن نه انرژیشو‌ دارم نه میتونم و فقط میتونم هر روز به این فکر کنم اگر پیانوم بود میرفتم کلاس فقط به همین....بینهایت غمگینم بینهایت پشیمونم‌ واسه هیچی فروختیمش...بینهایت بینهایت بینهایت به این فکر میکنم عدد بزرگتری از این بینهایت کوفتی هست...

پینوشت:لعنت بهت خدا لعنت بهت لعنت بهت....

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 15:19

میدونی مشکلات زیادی تو زندگی هست از مشکلات بزرگی مثل سلامتی و مرگ اطرافیان یا حتی پیر شدنشون بگیر تا مشکلات معمولی تری مثل بی پولیو مسپولیت های پیچیده زندگی ولی یک مشکل کم تر اهمیت داده ای این وسط هست که باهاش درگیرم جالبه بدونی اسمیم ندارهاونم عدم نتیجه کارهاست...سادست...وقتی نزدیکه 30 سالت میشه اگر آدم سالم از لحاظ روانی جسمی باشه طبیعی که واسه کارهای زیادی تلاش کرده باشی و خب هدف های زیادی دنبال کرده باشی در واقع از این شاخه به اون شاخه کرده باشی مثلا شخص من 4 سال بصورت مرتب کلاس پیانو رفتم ولی الان نه پیانومو دارم نه چیزه خاصی یادمه و اینو در نظر بگیر بی حد و اندازه براش تلاش کردم یا خب همین کلاس زبان فشرده ای که پارسال در حد جر خوندم ولی امتحام آیلتس برداشتن یا نمیدونم...مثلا من لیسانی حسابداری دارم...ولی الان دارم در حوزه دیگه ای کار میکنم این در صورتیکه من واسه پاس کردن واحد های درسیم پوست انداختم واقعا آدم تنبل و حواس پرتی بودم تو درس... با زحمت واحد هامو پاس میکردم...منظور این نیست آدم از راهی که رفه پشیمونه ها دیگه تو با توجه به شرایط بهترین تصمیم ها رو گرفتی لا اقل اینجوری فکر میکنی...ولی به هر صورت نتیجه ای که الان بهش رجوع کنی بگی آها من اینو دارم نداری...ین مثل درد استخوانه قشنگ :| و جالبه بدونی تو این مملکت گوه همه مجبوریم همش و همش و همش غییر مسیر بدیم مثلا بگیم ا حسابداری درآمد لازمو نداره با توجه به شرایط برم فلان کارو بکنم یا واسه مهاجرت پیانوتو بفروشی دیگه اصن خنده دار بتونی بخری ...یکسری جوون سردرگم بدون نتیجه که اصن نمیدونم چرا اعصابمون خورده را دقیقا بهش نمیرسیم مثل یک آدم هیپنوتیز شده ادامه میدیم و ادامه میدیم مثل یک مست مثل یک گیج....چون این تردمیل کو دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 16:37

من واقعا آدم مثبت اندیشی بودم نوجوونیمو همش با این فکر میگذروندم که ناقصم ولی همیشه ادامه میدادم و سرشار از شادی بودم...عمدتا هم شرایط مالی معمولی یا از خانواده معمولی یا درمکان معمولی بودم ولی خودم آدم خیلی خوش شانس خوشبختی میدیدم همیشه سایه چیزی به اسم خدا بالا سر خودم حس میکردم از حق نگذریم من واقعا نم آدم خوش شانی در بیشتر مواردم...ولی بعد ریجکتیمون یک درس خیلی خیلی خیلی بزرگی گرفتم....اونم واقع بینی بود...اینکه همیشه حد وسط و بگیری و به شرایط همون جوری که هست نگاه کنی نه که منفی باشه ولی نمیخواد خیلی مثبتم باشی همونجوری که هست واقعا اوکیه...من سعی میکردم صد در صدم بزارم رو مثبت بودن رو این موضوع و چنان لگدی خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره....خب خوبه...واسه 29 سالگی و مابقی عمری که امیدوارم باشم عالی میشه :)اینکه واقع بین باشی و ببینی شرایط چیه و همونجوری که هست قبولش کنی صد در صد نزاری روی هیچ هیچ هیچ برنامه ای و همیشه پلن بی داشته باشی اینکه بتونی حد وسط نگه داری به مراتب کار خیلی خیلی خیلی سخت تری از اینکه بگی حتما میشه یا کلا منفی باشی بگی نمیشه شاید واسه همینا اکثر آدما اینو انتخاب میکنن یا مثبتن یا منفی یا سیاهن یا سفید...ولی اغلب شرایط نه خیلی تیرست نه خیلی روشن....در واقع زندگی زیره سر ابرایی در حرکت که گاهی ازشون نور خورشید میزنه بیرون (البته که تو شرایط نرمال نه شرایطی مثل پاندمی یا جنگ یا عجیب غریب دیگه ای اونجا شرایط ریده :))‌ ) مهسا جون میخوام ازت واقع بین باشی...همین :) دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 16:37

شنبه بعد از ظهر بعد نهار دراز کشید بودم و تو گوشیم میگشتم شرایط چی بود؟ هوا ابری بود ساعتای 4 اینا با ایمان بیگ بنگ تئوری دیدیم کلی هم خندیدیم بعد دیگه من رفتم یک تو گوشیم بگردم این پیام برام اومد... مهسا مامانم رفت...همینقدر کوتاه...نیلوفر بود...مامانش چند روز بود که تو بیمارستان بود. اینکه بخوان برن اصن فکر نمیکردیم و خب به همین کوتاهی زندگی آدم خلاصه میشه کات میشه تموم میشه با یک کلمه...رفتن...این اولین بار بود که من رفتم تا یکی رو خاک کنیم کسی که هنوز بچه های جوونی داره کسی که 50 ساله هم نشده بود...اولین بار بود کناره یک جسم بی روح نشستم و پارچه که از صورتش کنار زدن اولین بار بود که نگاه کردم...اولین بار بود بالا یک قبر خالی واستادم اولین بار بود که اونجا بودم...میدونی اینکه این همه پیچیدگی در روابط در درد های جسمانی در شکست ها در شادی ها و البته لحظه های ناب عشق ورزیدن ها و در همه چی میرسه به چنین لحظه کوتاهی...در چنین کلمه کوتاهی به اسم مرگ میرسه برام قابل ستایشه :))) چجوری خدا تونسته این همه پیچدگی انقدر کوتاه جمعش کنه...مثلا فکر کن یک مهمونی که 1000 نفر مهمون داشته یک عالمه بریز بپاش شده یک هو هیچ کثیفی نباشه یک هو همه چی سر جاش باشه صندلیا و میزا و خوراکیا و خب آدما ولی دیگه مهمونی نباشه... میخوام بگم فردای روزی که رفتیم قبرستون آفتاب باز هم طلوع کرد، ما واسه صبحونه زیره کتری روشن کردیم چاییمونو خوردیم... هنوز آدمها بودن راه میرفتن بچه ها داشتن میرفتن مدرسه همه چی بود همه چی سرجاش بود انگار نه انگار ولی دیگه فقط مامان نیلو نبود...این همه پیچیدگی از روابط بین خودتو خانواده دوستات تا علم ها و کشف ها تا پیشرفت های تکنولوژی تا داستان ها و کتاب ها همه و همه در چنین لحظه ک دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1402 ساعت: 2:11

یک روزی یک مردی بوده که از داره دنیا یک اسب داشته و یک پسر جوون یک روزی اسبش فرار میکنه مردم میان بهش میگن وای تو چقدر بد شانسی اسبت فرار کرده رفته میگه: نمیدونم...شاید...دوباره اسبش با یک گروه اسب دیگه بر میگرده انگار دوست پیدا کرده، مردم روستا میان میگن تو چقدر خوش شانسی که اسبت برگشت هیچی یک عالمه ام اسب دیگه آورده... میگه: نمیدونم...شاید...چند روز بعد میان پسرش سوار اسب بوده می افته پاش میشکنه، مردم روستا میگن چقدر بدشانسی این اسبا برات مصیبت بودن میگه: نمیدونم... شاید....چند روز بعد میان پسرهای روستا میبرن سربازی پسره اینکه پاش شکسته نمیبرن معاف میشه...مردم روستا میگن تو چقدر خوش شانسی که پسره تو رو نبردن میگه: نمیدونم...شاید...____میدونم مهسا...میدونم این روزا خب اصن طبق برنامه نیست میدونم فکر میکردی جوره دیگه باشه میدونم ایمان کار حسابی نداره همش گیره پولین میدونم خواسته های زیادی داری که پشت دیواره تورم کشور مونده تنها دلخوشیه مهاجرتم دروغی از نقاب خوشبختی نیست میدونم...میدونم...ولی تو که نمیدونی....نمیدونی شاید که اینجوری بهتره شاید که پشت بدشانسیا و خوش شانسیا شاید مایی بود زندگی بود فردایی بود پر از شادی پر از امید شاید اصن ایرانی بود پر از آبادی ...آخه تو چی میدونی دختر چی میدونی...نمیدونی که....- نمیدونم ... شاید :) دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1402 ساعت: 2:11

چشم رو هم میزاری خدا رو شکر میگذره لامصب ... البته که دوباره میگم خدارو شکر که میگذره درسته زندگی لحظه های خوب داره که زود میگذره ولی خب لحظه های بدش کش میان بر عکس اون پس زود گذشن چیزه بدی نیست... میخوام بهت بگم 6 ماه اول 1402 چجوری گذشت...ما با یک سفر بی نظیر به جنوب شروع کردیم این فکرو میکردیم که میخوایم بریمو این سفر میتونه برامون خیلی مهم باشه فروردین و اردیبهشت چند جا کار میکردم درآمد خوبی داشتم و خیلی شلوغ بود در نتیجه به راحتی هزینه میکردم لباس خریدمو و بیرون رفتیم همش با دوستامونو حقیقتا همش عشق و حال ایمان یکجا شروع به کار کرد (فروشگاه دوربین مداربسته) اول خرداد من از یک کارم اومدم بیرون همون روز یکی از پیجام گفت دیگه نمیخواد باهام همکاری کنه خیلی روز ناراحت کننده ای داشتم شب گوشیم افتاد وسط خیابون ماشینا از روش رد شدن و کلی هزینه اون شد -_- ما همش تو کش و قوس مهاجرت و کارامون بودیم که نمیتونستیم تمکن جور کنیم هی رفتنمون به ترکیه عقب می افتاد از آخر جور شد تا نامه هامون اومد شد تیر ما خرداد یک سفر مضخرف با مامان بابی ایمان رفتیم که کاش اینکارو نمیکردم :)) بابای ایمان اخلاقش خیلی بد بود و اصن خوش نگذشت غیره دلخوری سودی نداشت...تیرم به درگیری واسه سفر استانبول گذشت و هفته پرفکت اونجا بودیم وقتی برگشتیم هی کار هی کار و بعدم چون گفتیم بزار داریم میریم همش با خانواده دوستامون باشیم هر شب بیرونو بیرون و ایمانم بیکار بود...واسه قسط و اینا چند تا وسایل فروختیم چند روز تا تولدم نمونده بود که برنامه یک پارتی کوچیک داشتیم که فهمیدیم ریجکت شدیم اولین کار پارتی کنسل کردیم واقعا حال بدی گذروندیم :) ریجکتی و گرمای تابستون و خبرای کمبود آب و درگیری ذهنی مالی و همه همه همه ولی گفتیم دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 1:48

سلام مهسا
امروز یک پستی خوندم من باب اینکه 10 سال دیگه چقدر دلت برای این سنی خودت تنگ میشه پس تصمیم گرفتم بیام برات بنویسم این روزا دقیقا کجام و چیکار میکنم...

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 1:48

وقتی به پارسال شهریور فکر میکنم اصن یک آدمه دیگه یادم میاد این شهریور تا اون شهریور واسه من دنیا تا دنیا فرق کرد ... برنامم این بود که کلاس زبانمو ادامه بدم و تا آخر سال کلاسام تموم شه و بتونم آیلتس بدم ... برنامه دیگه این بود که درآمدمو بیشتر ولی کارمو کمتر کنم ... میخواستم همه چی جوره دیگه باشه ولی شرایط بهم ریخته مملکت همه چیزو برامون عوض کرد...این دیگه یک داستان تکراریه که برات تعریف کنم خیلی شبا میخوابیدم فکر میکردم یعنی میشه فردا یک خبر خوب بهم برسه؟ غیر خون و خبر بد چیزی نبود...ما مسیرو عوض کردیم دنبال چیزهای جدید رفتیم تو غم هامون بینهایت غرق شدیم غرق و غرق تر اما دوباره سرمونو از آب درآوردیم مو پاره شده گره زدیم یک نفس عمیق گرفتیم دوباره سره کار رفتیم دوباره کلاس زبان رفتیم و این مهسایی که الان اینجاست 1 درصد اون مهسایی که فکر میکردم قراره باشه نیست...این اتفاق هایی که افتاد این دغدغه هایی که از کار ایمان و کار خودمو مسافرتمون و البته مهاجرت از سر گذروندیم هیچوقت فکر نمیکردم اتفاق بی افته...زندگی محکم تر از همیشه بهم تو گوشی زد کاری کرد الان یادم نیاد دقیقا اون مهسای پارسال به چیا فکر میکرد...همه اینا میزارم کناره هم و به این میرسم که هیچ برنامه ای نباید داشته باشم هیچ قطاری نزارم رو ریل فکر کنم فلان روز فلان جا تو مقصده...هیچوقت هیچوقت دل نبدم به هیچ اتفاقی به هیچ هدفی به هیچ امیدی...میزارم کناره همو با خودم فکر میکنم برنامه ریزی نکن به آینده فکر نکن مثل یک انگل زندگی کن همین و اینکاریه که باهات زندگی تو ایران میکنه ازت یک انگل میسازه که فقط بتونی به فکر سیره کردن شکمت باشی و بس...میزارمشون که کناره هم هیچ نشونی از لحظه ای آینده نمیبینم آره خب لحظه های خوب داشت نمیگ دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 17:32

در حسابداری اصلی داریم به اسم اصل تداوم، این اصل به این معنی نیست عمر نامحدوده بلکه به این معنیه که یکسری فعالیت ها همیشه به دوره مالی بعد منتقل میشه و فعالیت ادامه داره...اصل من اصل تداوم...میدونم شاید روزی نباشم ولی تا روزی که هستم میدونم هر کاری میکنم تو این لحظه و لحظه های بعدم تاثیر داره...و باید ادامه بدم...چون اصلش همینه...____و یادت نره اتفاقی که بخواد بیفته می افته اونیکه نخوادم نمی افته... دوستام...دوستام...دوستام......ادامه مطلب
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 17:32