در مسیر باد

ساخت وبلاگ

دوباره تو مسیر مهاجرت افتادیم این دفعه خیلی خیلی خیلی متفاوته...پارسال که فکر میکردیم میتونیم بریم بینهایت تشنه رفت و آمد با دوستامونو اطرافیانمون بودیم فکر میکردیم دنیا تموم میشه همه کارو زندگی ول کردیم و چسبیدیم فقط به این...
بعدم که همه انرژی گذاشتیم رو رفتن...خیلی خیلی مثبت
الان اصن مثبت نیستیم میدونیم با اینکه مهر ویزا کانادا تو پاسپورت ایمانه ولی مسیر طولانی پیش رو داریم هنوز میگیم شاید نشه سعی میکنیم واقع بین باشیم :) آسه میریم آسه میایم به کسی چیزی نگفتیم....مثلا پارسال قصد داشتیم حتما گود بای پارتی بگیریم الان هیچ علاقه ای نداریم .... آدمهایی که از نرفتن ما خوشحال شدن از رفتنمون که نمیشن میشن؟
همه ما آدمها حسودیم از پیشرفت بقیه از غصه دق یکنیم منو و دوستامم نداره...کاری به کاره کسی نداریم به اون اندازه رفت و آمدی نداریم ....خودمون تو خوندن زبان و کار غرق کردیم و با این هیچ مشکلی ندارم ولی بازم با خودم فکر میکنم...اگر اگر رفتم...
دلم برای اون شبی که بعد از 12 ساعت کار اومدم خونه و دیدم خانواده شوهرم میخوان بیان خونمون و مجبور بودم با حضور اونا برم دوش بگیرم و غذا درست کنم تنگ میشه؟ دلم واسه اون شبی که رفتم تو حموم گریه کردم چون از لحاظ روحی حالم خوب نبود و خانواده شوهرم خونمون بودن تنگ میشه؟ دلم برای ساناز اینا که میومدن تا فردا ظهر میموندن تنگ میشه؟ چون الان زیاد نمیرم و بیام چون آخر هفته ها ترجیح میدم فیلم ببینم بخوابم....چون نمیدونم عوارض 30 سالگیه یا چی :)) ولی خب دیگه ولع بودن با دوستامو ندارم....خانواده که همیشه مهمه خب...ولی فکر میکنم این دوستا...دیگه...خب....اگر من برم...چی ازمون میمونه؟ :)

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 11 تاريخ : جمعه 25 خرداد 1403 ساعت: 17:34