بیا بهت یک داستانیو بگم...

ساخت وبلاگ

یک روزی یک مردی بوده که از داره دنیا یک اسب داشته و یک پسر جوون
یک روزی اسبش فرار میکنه مردم میان بهش میگن وای تو چقدر بد شانسی اسبت فرار کرده رفته
میگه: نمیدونم...شاید...
دوباره اسبش با یک گروه اسب دیگه بر میگرده انگار دوست پیدا کرده، مردم روستا میان میگن تو چقدر خوش شانسی که اسبت برگشت هیچی یک عالمه ام اسب دیگه آورده...
میگه: نمیدونم...شاید...
چند روز بعد میان پسرش سوار اسب بوده می افته پاش میشکنه، مردم روستا میگن چقدر بدشانسی این اسبا برات مصیبت بودن
میگه: نمیدونم... شاید....
چند روز بعد میان پسرهای روستا میبرن سربازی پسره اینکه پاش شکسته نمیبرن معاف میشه...مردم روستا میگن تو چقدر خوش شانسی که پسره تو رو نبردن
میگه: نمیدونم...شاید...
____
میدونم مهسا...میدونم این روزا خب اصن طبق برنامه نیست میدونم فکر میکردی جوره دیگه باشه میدونم ایمان کار حسابی نداره همش گیره پولین میدونم خواسته های زیادی داری که پشت دیواره تورم کشور مونده تنها دلخوشیه مهاجرتم دروغی از نقاب خوشبختی نیست میدونم...میدونم...
ولی تو که نمیدونی....نمیدونی شاید که اینجوری بهتره شاید که پشت بدشانسیا و خوش شانسیا شاید مایی بود زندگی بود فردایی بود پر از شادی پر از امید شاید اصن ایرانی بود پر از آبادی ...آخه تو چی میدونی دختر چی میدونی...نمیدونی که....
- نمیدونم ... شاید :)

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1402 ساعت: 2:11