لمس مرگ...

ساخت وبلاگ

شنبه بعد از ظهر بعد نهار دراز کشید بودم و تو گوشیم میگشتم شرایط چی بود؟ هوا ابری بود ساعتای 4 اینا با ایمان بیگ بنگ تئوری دیدیم کلی هم خندیدیم بعد دیگه من رفتم یک تو گوشیم بگردم این پیام برام اومد...
مهسا مامانم رفت...
همینقدر کوتاه...نیلوفر بود...مامانش چند روز بود که تو بیمارستان بود. اینکه بخوان برن اصن فکر نمیکردیم و خب به همین کوتاهی زندگی آدم خلاصه میشه کات میشه تموم میشه با یک کلمه...رفتن...
این اولین بار بود که من رفتم تا یکی رو خاک کنیم کسی که هنوز بچه های جوونی داره کسی که 50 ساله هم نشده بود...اولین بار بود کناره یک جسم بی روح نشستم و پارچه که از صورتش کنار زدن اولین بار بود که نگاه کردم...اولین بار بود بالا یک قبر خالی واستادم اولین بار بود که اونجا بودم...
میدونی اینکه این همه پیچیدگی در روابط در درد های جسمانی در شکست ها در شادی ها و البته لحظه های ناب عشق ورزیدن ها و در همه چی میرسه به چنین لحظه کوتاهی...در چنین کلمه کوتاهی به اسم مرگ میرسه برام قابل ستایشه :))) چجوری خدا تونسته این همه پیچدگی انقدر کوتاه جمعش کنه...مثلا فکر کن یک مهمونی که 1000 نفر مهمون داشته یک عالمه بریز بپاش شده یک هو هیچ کثیفی نباشه یک هو همه چی سر جاش باشه صندلیا و میزا و خوراکیا و خب آدما ولی دیگه مهمونی نباشه... میخوام بگم فردای روزی که رفتیم قبرستون آفتاب باز هم طلوع کرد، ما واسه صبحونه زیره کتری روشن کردیم چاییمونو خوردیم... هنوز آدمها بودن راه میرفتن بچه ها داشتن میرفتن مدرسه همه چی بود همه چی سرجاش بود انگار نه انگار ولی دیگه فقط مامان نیلو نبود...
این همه پیچیدگی از روابط بین خودتو خانواده دوستات تا علم ها و کشف ها تا پیشرفت های تکنولوژی تا داستان ها و کتاب ها همه و همه در چنین لحظه کوتاهی تموم میشه برای تو فقط برای تو ولی نه برای اونا....موقعی که تو نباشی همه چی هست فقط تو نیستی...این بیشتر از همیشه زندگی برام پوچ...کوتاه و غیره قابل توضیح کرد...
ناراحت بودم که مامان نیلوفر فوت کردن ولی خب دیگه تموم شده بود دیگه راه حلی برای این موضوع نبود تو کسری از ثانیه شروع کردیم به فکر کردن الان چه جایگزینی میشه واسه مسئولیت هایی که این آدم داشت پیدا کرد خیلی خیلی خیلی زود باهاش کنار میای...همینه دیگه زندگیو میگم...
هیچی بی ارزش تر از زندگی و هیچ به با ارزشی اون نیست...

پینوشت: ....آدمها که میرن دلتنگشون میشی جاشون خالی میشه...زندگی سخت سخت سخت میشه ولی تا وقتی که تو هستی تا اون زمان زندگی ادامه داره با همون سختی با همون جای خالی و چه میشه کرد...این پوچ مطلق بی انتها ادامه داره....

پینوشت 2 : در من دختره سنگدلی بود که به جسم بی روح یک نفر نگاه کرد گفت مرگ همینه؟ فقط همین؟

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1402 ساعت: 2:11