مریم

ساخت وبلاگ

دیشب مریم باهام تماس گرفت و برای همیشه همه چیو عوض کرد ، گفت که دیگه همسرشو دوست نداره و دیگه از زندگی با اون خسته شده و گریه و گریه... 
ناامیدی ناراحتی مطلق همه جامو گرفت چشام سیاهی رفت هیچی به اندازه این نمیتونست ضربه نهایی بهم بزنه چون تنها دلخوشیم این بود که اعضای خانوادم سلامتن و حالشون خوبه و این غول آخر این مدت بود برام...
پا به پاش اشک ریختم و همون راه حل های مسخره ای که میشه پیشنهاد داد مثل مشاوره و حرف زدنو گفتم... اما سقف خونه که نه دنیا ام نه تموم کهکشان رو سرم آوار شد .... و همش فکر میکنم چقدر از خدا گله دارم...
ما یک خواهر داشتیم که بیماری شدید جسمی و روحی داشته و بنظرم خدایا وظیفش بود و باید و باید و باید میزاشت ما خوشبخت و راضی باشیم باید هر کار شده برای دلای مظلوم ما میکرد هر چقدرم غیر منطقی اما خدا باید اینجوری زندگی ما رو میچید ... 

هی تو سرم مرورمون میکنم خودمو خانوادمو آقا وحیدو و خانوادشو و میگم آخ چه روزای سختی تو راهه ... آخ...

پینوشت : مهسا خدا هست ، همین حوالی ... باشه؟

تاريخ شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۹سـاعت 11:51 نويسنده تمشک بانو| |

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 19:24