افسردگی...

ساخت وبلاگ

دو هفته ای هست که شدیدا ناراحتم شیقتای ایمان عوض شده و خیلی تنها میمونم منظورم از خیلی کل روز هست البته کم تر با هم میتونیم وقت بگذرونیم از طرفی کناره هم قضایایی پیش میاد که باعث ناراحتیم میشه ، محل کار و مادر شوهر و از این چرت و پرت ها...

همش با خودم میگم شرایط اینه قبولش کن برگرد به زندگی اما نمیدونم واقعا نمیدونم ... نمیدونم چرا نمیتونم قوی باشم انگار گیر کردم تو این باتلاق انگار منو هی میکشونه هی فکر تنهایی و غم میکنم هر روز صبح بیدار میشم میگم امروز باید فرق کنه من جوونم من شادم من شرایط خوبی دارم اما شب باز با گریه میخوابم یکجا باز غم یقمو میگیره ...

سعس میکنم به شرایط عادت کنیم مثلا تعطیلیا با دوستامون رفتیم بیرون شهر ، شبا که ایمان اومد خسته بود سعی کرد واسه من حوصله داشته باشه اما نشد... بازم دو تامون ناراحتیم ... بازم اون زود تر از من خوابش میبره من میمونمو غم...

هیچ وقت سعی نکردم از فم فرار کنم اما همیشه سعی کردم قوی باشم اما الان انگار کاسه قوی بودنم دیگه چیزی نداره تا ازش بردارم انگار دیگه همش باید بشینم غصه بخورم ... انگار نمیتونم پاشم... اول میگم میشه پا میشم جمع و جور میکنم خودمو خونه رو آدما اما باز میرسم به همین نقطه که انگار نمیتونم مثبت باشم...

دیگه کم کم دارم فکر میکنم که با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم... کجا برم ... چیکار کنم.... 

پینوشت : آنلاین میشم با خودم میگم یعنی میشه یکی همینجوری بهم پیام داده باشه بگه مهسا خوبی؟ 

میبینم نه اصلا به خودم میگم چرا باید کسی اینکارو کنه... میبینم تنهام ... تنها...تنها...

پینوشت : چیزی که شدیدا ناراحتم میکنه اینکه انگار باید همه چی جوره دیگه بود که نیست...

تاريخ شنبه دهم آبان ۱۳۹۹سـاعت 22:11 نويسنده تمشک بانو| |

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 19:24