دوری...

ساخت وبلاگ

میدونم یک روز چشامو باز میکنم کیلومتر ها از خانوادم دورم انگار که همیشه میدونستم، میدونستم یک روزی قراره تو این خونه این کوچه این شهر و این کشور نباشم نپرس از کجا میدونستم...گاهی با خودم فکر میکنم حتما یکجا نفرین شدم که زندگی داره منو میکشونه بجاییکه هیچ وقت نبودم بجاییکه دوره میدونم نفرین شدم نپرس از کجا میدونم :) 
امروز که مثل همیشه با اتفاقهای کشوره پر تنشم درگیرم ولی بازم نمیخوام برم ولی یک چیزی منو ببره یک چیزی یک روزی منو میزاره اونوره دنیا من میشم و من 
میدونم اونروز شاید خسته باشم تنها باشم میدونم .... ولی چیه که منو میکشه و میبره غیره این نفرین...

میدونم هر جایی باشم هر جایی برام خونه باشه دلم اینجا میمونه نپرس از کجا میدونم...میدونم جاهای زیادی میبینم مسافرت های زیادی میرم دوستای جدید و فوق العاده ای پیدا میکنم ولی به هیچکدومشون حس تعلق نمیکنم نپرس از کجا اینم میدونم...میدونم یک روزی به یک جای دیگه از دنیا میگم خونه میگم عشق به یک عده دیگه میگم دوسته قدیمی میگم رفیق ولی برام نه خونه میشه نه خانواده نه عشق میدونم....ولی بازم میخوام برم...
اگر این نفرین نیست پس چیه....منی که طاقت دوریه چند ساعته از بابامو نداشتم حالا میخوام زندگی کنم به دوریی که اونجا صبحه اینجا شب بابام خوابه من بیدار...خیلی سخته ولی میخوام برم میخوام جایه دیگه ای باشم که اینجا نیست...اگر این دوری محکومیت نیست پس چیه...اگر این نفرینت نیست پس چیه این حسه چیه همینی که منو داره میبره منو میبره یک روزی میزاره یک جایه دیگه دنیا...یک روزی...نپرس از کجا میدونم...

آه خاک خسته من...ایران...آه از تو...آه...افسوس...

تاريخ شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱سـاعت 17:16 نويسنده تمشک بانو| |

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 6:07