شهریور اومد...

ساخت وبلاگ

وقتی به پارسال شهریور فکر میکنم اصن یک آدمه دیگه یادم میاد این شهریور تا اون شهریور واسه من دنیا تا دنیا فرق کرد ... برنامم این بود که کلاس زبانمو ادامه بدم و تا آخر سال کلاسام تموم شه و بتونم آیلتس بدم ... برنامه دیگه این بود که درآمدمو بیشتر ولی کارمو کمتر کنم ... میخواستم همه چی جوره دیگه باشه ولی شرایط بهم ریخته مملکت همه چیزو برامون عوض کرد...این دیگه یک داستان تکراریه که برات تعریف کنم خیلی شبا میخوابیدم فکر میکردم یعنی میشه فردا یک خبر خوب بهم برسه؟ غیر خون و خبر بد چیزی نبود...ما مسیرو عوض کردیم دنبال چیزهای جدید رفتیم تو غم هامون بینهایت غرق شدیم غرق و غرق تر اما دوباره سرمونو از آب درآوردیم مو پاره شده گره زدیم یک نفس عمیق گرفتیم دوباره سره کار رفتیم دوباره کلاس زبان رفتیم و این مهسایی که الان اینجاست 1 درصد اون مهسایی که فکر میکردم قراره باشه نیست...این اتفاق هایی که افتاد این دغدغه هایی که از کار ایمان و کار خودمو مسافرتمون و البته مهاجرت از سر گذروندیم هیچوقت فکر نمیکردم اتفاق بی افته...
زندگی محکم تر از همیشه بهم تو گوشی زد کاری کرد الان یادم نیاد دقیقا اون مهسای پارسال به چیا فکر میکرد...همه اینا میزارم کناره هم و به این میرسم که هیچ برنامه ای نباید داشته باشم هیچ قطاری نزارم رو ریل فکر کنم فلان روز فلان جا تو مقصده...هیچوقت هیچوقت دل نبدم به هیچ اتفاقی به هیچ هدفی به هیچ امیدی...میزارم کناره همو با خودم فکر میکنم برنامه ریزی نکن به آینده فکر نکن مثل یک انگل زندگی کن همین و اینکاریه که باهات زندگی تو ایران میکنه ازت یک انگل میسازه که فقط بتونی به فکر سیره کردن شکمت باشی و بس...میزارمشون که کناره هم هیچ نشونی از لحظه ای آینده نمیبینم آره خب لحظه های خوب داشت نمیگم نداشت خیلی ام خوب داشت ولی این چیزی بود که من میخواستم؟ این لحظه اون لحظه ای که براش برنامه ریخته بودم که براش تلاش کردم؟ نه قطعا نه...

بعد میدونی به این فکر میکنم با همه این بدی ها هیچوقت نخواستم جای دیگه ای باشم هیچوقت نخواستم بچه شخصه دیگه به غیر از محمود مقیمی باشم هیچوقت نخواستم دوستای دیگه کشوره دیگه یا هر کوفته دیگه ای داشته باشم همیشه بینهایت اتاق آبی کوچیکمو خونه حیاط دار و مامان قد کوتاهمو و خب خواهرهامو دوست داشتم انقدر حس تعلق در من قویه که باعث میشه حتی این زندگی به اصطلاح انگل طور هم برام دوست داشتنی باشه فکر میکنم دوستای خوبی داشتم سفرهای خوبی رفتم...عشق تو زندگیم تجربه کردم...کناره همه این سیاهیا چقدر چقدر آدمهای سفید لحظه های سفید داشتم...اونقدرا وضع مالی بدی نداشتم که بوی لباس نو دم عید نچشم که لحظه های شیرین عشق نچشم...اونقدر خوشبخت بودم که وقتی از خیابون رد میشدم بابام دستمو بگیره ...که بتونم کار کنم که بتونم تلاش کنم...چرا که نه تو این زندگی انگلی بی برنامه لابد خیلی خوش شانس بودم که تونستم کلاویه های سفید و سیاه پیانو نوازش کنم بی شک بودم که تونستم بنوازم...خوشبخت بودم بوی برنج در حال پخت به مشامم خورده..که چایی تازه دم بعد از ظهر به جونم میچسبه...میدونم شاید الان این لحظه اونجوی نباشه که من میخواستم براش برنامه ریخته بودم ولی این فقط یک زمان بده نه یک زندگی بد شاید سال 100 درصد خوبی نداشتم ولی اصن برام این معنی نداره که زندگی بدی داشتم...

بیشتر از همیشه غر میزنم...بیشتر از همیشه...ولی میدونم هنوز که هنوزه چقدر به این پوچ مطلق وابستمو دوست دارم براش بجنگم، هنوز خیلی جاهای دیگه باید برم بگردم... هنوز باید تلاش کنم واسه کارم، هنوز میخوام از روی عشق عکاسی کنم و البته هنوز میخوام کلاویه های بینهایت زیبا سفید و سیاه پیانو لمس کنم...دوست دارم داستان های گذشته بابامو از جوونیاش گوش کنم ...هنوز میخوام به مامانم غر بزنم ... پولامو خرج لباس کنم ... چیزهای کوچیک یادگاری جمع کنم... اون آرزوم که سوار کشتی کروز شمو برآورده کنم...میخوام کنسرت معین برم یا کنسرت عشق بچگیام یعنی منصورو برم... میخوام برای ایمان تولد 60 سالگی بگیرم و میخوام موهای سفیدمو دونه دونه بشمرم وقتی داره همش سفید میشه...هنوز میتونم دوستای جدید داشته باشم آدمهای جدید ببینم کارهای که تا حالا نکردم تست کنم...هنوز جون دارم که تلاش کنم که ادامه بدم ... میدونی به خودم میگم میدونم، میدونم از اون شهریور تا این شهریور راه مسخره ای اومدی میدونم بیکار شدین شبا با گریه خوابیدین...میدونم فشاره مالی شدیدی تحمل کردین ... فشار روانی که مملکت آوردو به دوش کشیدین...میدونم بدشانسی پشت بد شانسی و اینکه چقدر سو سو نوره امید کم زور بود...ولی ایتس اوکی :) پخته تر و قوی تر شدم شاید این چیزی که الان هستم چیزی نبوده که میخواستم ولی چیزه بدیم نیست دیگه! اینکه یاد گرفتم شرایط قبول کنم و ادامه بدم همش مسیرمو عوض کنم خب اینکه بد نیست...اینم قسمی از این زندگیه...همین...همین نرسیدن...اینم یک قسمتیشه...

پینوشت: کاش بچه می آوردیم تا الان... فکر نکنم بعده این بخوام بیارمو این شده یکی از دغدغه هام فکر میکنم این پوچ مطلق بی ارزشه دوست داشتنی آیا ارزش داره که به یکی دیگه هدیه اش بدی؟ آیا اگر اصن نبودم میخواستم باشم؟ آیا ما خودخواه نیستیم که نفس هامونو به نسل های بعد میبخشیم؟

دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 17:32